پنجره رو به گناه by امید اسماعیلی (top 10 novels to read .txt) 📕
Read free book «پنجره رو به گناه by امید اسماعیلی (top 10 novels to read .txt) 📕» - read online or download for free at americanlibrarybooks.com
- Author: امید اسماعیلی
Read book online «پنجره رو به گناه by امید اسماعیلی (top 10 novels to read .txt) 📕». Author - امید اسماعیلی
هر چقدر واسه بیکاری و تنهایی خودم نقشه میکشیدم به هیچ جایی نمی رسیدم، البته نه اینکه به هیچ جایی نرسیده باشم، رسیدم؛ ولی به چیزهایی که دردی از من دوا نمیکرد. الآن نه شغلی دارم و نه زن و بچه و زندگی معمولی شبیه بقیه آدم ها. روز و شبم در اتاق طبقه سوم خونه پدری میگذره، یه اتاق هفت هشت متری که یک پنجره رو به کوچه داره و پر شده از دلتنگیهای من. یک کتابخونه، یک میز، یک تخت، چند قاب عکس و پوستر از شخصیتهایی که روزی دوست داشتم مثل اونها بشم. آلفرد هیچکاک، بروس لی، صادق هدایت، چارلی چاپلین و یک عکس تکی از استن لورل.
از چند سال پیش هم برای اینکه تنهایی خودم را پر کنم افتادم دنبال کتابهای قدیمی صادق هدایت، جلال آل احمد، گوهرمراد و نویسنده های دیگه. کتابهاشون را میخریدم و مطالعه میکردم و الآن توی اتاقم یک کوه از این کتابها دارم. کتابهایی که از هر کدوم چیزهایی یاد گرفتم. چیزی که از همه این داستانها و نوشته ها عایدم شد شخصیتی بود که خودم هستم، در همشون خودم را دیدم، گاهی خودم را جای شخصیت بوف کور میذاشتم و گاهی جای معلم نفرین زمین جلال و بیشتر اوقات محرم چوب بدستهای ورزیل گوهرمراد میشدم. همه این شخصیتها خود من بودم و هستم چون همشون را تجربه کردم. ولی منادی الحق داستان حاجی آقا صادق هدایت همیشه در من وجود داشته حتی همین الآن، همیشه خواستم که مستقل فکر کنم، برعلیه سنت های قدیمی و پوچ فریاد زدم، از پیرهای کم عقل و شهوت ران و پول پرست متنفر بودم، از نسلی که باعث شد نسل ما صفتی را دنبال خودش بکشه که شایسته اون نیست بیزارم،
ما کنون گشتیم نسلی سوخته ....... بقیه شعر را یادم نیست!
همیشه پاسوز دیگران شدیم، برای ما تصمیم گرفتند چیزی نتونستیم بگیم، شغل و عشق و همه چیزمونو ربودند جرأت نکردیم اعتراض کنیم. امروز پیرمردها و مردهای مسن چند شغله و دوباره کار کن تعدادشون از جوانهای شغل دار بیشتره، خرفت های چند زنه تعدادشون از جوانهای متأهل فراتر رفته و فقر و فحشا بیشتر گریبان جوانها را گرفته و داره از پا درشون میاره. مگه گناه ما چی بود که این سرنوشتمون شد، اعتیاد، تن فروشی، بیکاری، مرگ در جوانی، خیانت، آرزوهای بر دل مونده، مدرک های در کوزه، دیدن و خواستن و نتوانستن و خیلی چیزهای دیگه.
به هر کسی میگم بیکارم میگه شما جوونا فقط میخوایید پشت میز بشینید، اگه توقعاتتون را کم کنید میتونید کار پیدا کنید. منم بهش میگم پس برای چی 17-18 سال درس خوندم، که برم عملگی! خب اصلا نمیرفتم درس بخونم و از همون اول میرفتم دنبال کار، الآن هم زن و زندگی و شغل داشتم، هم شأن اجتماعی بالا. چون تو جامعه ما هر چقدر بیسوادتر و احمق تر و حیوان تر زندگی بهتر! این را با همه وجودم درک کردم که باید حیوان باشی تا بتونی پیشرفت کنی. باید نطفه حروم باشی تا بتونی به جایی برسی. باید مال دزدی خورده باشی تا بتونی مراتب ترقی را طی کنی. این پیرهای خرفت فقط بلدند حرف مفت بزنند، یکی نیست بهشون بگه پس چرا شماها پشت میز نشین بودید! شماها هم میرفتید عملگی! هر چقدر فکر میکنم نمیتونم نقطه قوتی در ذهن این پیرهای نفهم پیدا کنم. از اول دنبال شکم بودند و زیر شکم! حالا دیگه از زنهاشون سیر شدند افتادند دنبال دخترهای مردم، صیغه می کنند، تن فروش اجاره می کنند، زن جوان میگیرند، بعدشم میگند داریم و میکنیم! از همه بدتر بازنشسته که میشند دوباره میرند سر کار و جای یک جوان بدبخت را میگیرند. دلیل هم دارند برای کارشون! میگند ما تجربه داریم، باید باشیم تا جوانها را درس بدیم! یکی نیست بگه اون روزی که جوان بودید و رفتید سر کار آیا تجربه داشتید؟ آیا پیری بود که بخواد به شما درس بده؟ کار کردید تا تجربه بدست آوردید، جوانهای حالا هم کار میکنند تا تجربه بدست بیارند. دلیل های بی معنی و حال آدم بهم زنی میارند. متنفرم از نسلی که باعث شد نسل ما صفتی را دنبال خودش بکشه که شایسته اون نیست.
بگذریم!
خونه روبرویی ما، طبقه سومش خالیه. یک پیرمرد کرایه کرده به ماهی یک میلیون و دویست هزار تومان. این اطلاعات را پسر صاحب خونه که از بچگی با هم دوست بودیم به من داده. این پیرمرد هر ماه چهار پنج بار میاد به این خونه. منم دیدمش، چهره سگ را بیشتر از چهره این خرفت میشه تحمل کرد! دارندگی و برازندگی! اومده خونه کرایه کرده برای زیرشکم! چهار پنج باری که در ماه میاد زنگ میزنه واسش دخترهای بزک کرده میفرستند. اگه حساب کنی هر ماه چهار پنج ساعت توی این خونست، برای چهار پنج ساعت ماهی یک میلیون و دویست هزار تومان. حالا شما منصف باشید و خرجهای دیگشو حساب نکنید، خرج دخترهای بزک کرده، خرج خوراکیهای مقوی و چیزهای دیگه. . یادم نمیره میخواستم مغازه بزنم، کرایش ماهیانه چهارصد و پنجاه هزار تومان، ولی نداشتم! میخواستم کار کنم ولی مگه با جیب خالی میشه. کاری که مرتبط به رشته ای که خوندم بود، ولی مگه با دست خالی میشه! پول من کجاست؟
پنجره اتاق من شده مثل پرده سینما! یک فیلم غیراخلاقی که ناخواسته واسه من پخش میشه! بعضی وقتها به این دخترهایی که خودشونو به پول این پیرمرد میفروشند فکر میکنم. ازشون معلومه دهه شصتی اند. دهه سوخته، دهه فقر و نکبت و نسل سوخته. آیا این دخترها به کودکیشون هم فکر میکنند، به روزهایی که پاک بودند و کنار پدر و مادرشون از لذت های بچگی لبریز. آیا این ها هم مثل بقیه ما با نوستالژیهاشون زندگی میکنند، بعید میدونم دیگه چیزی ازشون باقی مونده باشه که بخواند به این چیزها فکر کنند! چند هفته پیش یکیشون را دیدم، داشتم از در خونه خارج میشدم که اومد و رفت زنگ خونه روبرویی را زد. صدای نخراشیده ای که هنوز توی گوشمه و حالم ازش بهم میخوره پرسید کیه؟ اون هم جواب داد منم! در باز شد و رفت داخل. دیگه راه برگشتی نداره! باید خودشو بذاره در اختیار یه کثافت، باید تحمل کنه تا کارش تموم بشه، باید این خفت را به جون بخره تا در ازای اون پول بگیره! پولی که همش مال خودش نیست، یه سهمی را هم خاله یا عمه یا همون دلال ناموس میبره!
چند روز پیش هم یک نفر دیگه اومد، عنق بود دلش میخواست زود تموم بشه و بره دنبال کارش. پنجره آشپزخونه خانه روبرویی باز بود، نیمه برهنه اومد داخل آشپزخونه و در یخچال را باز کرد و بست. پیرمرد اومد و بهش گفت پیدا کردی؟ دختره گفت حالا نمیشه کوفتت نکنی! بیا زود کارتو بکن باید برم. پیرمرد خنده کثیفی کرد خنده ای که همه حرفهاش داخلش بود. خنده ای که میگفت خفه شو! تو اومدی اینجا که من ازت لذت ببرم! تو الآن برده منی! تو نوکر پول منی! دختره از خونه رفت بیرون و دوباره با دوتا بطری برگشت. از اینجا به بعدش هم معلومه، تحمل برای پول!
امروز هم پیرمرده اومده و منتظره تا عروسکش برسه! منم منتظرم تا دختره برسه و ببینم این بار سفارش اون خرفت چیه. چند سالشه، آیا دهه شصتیه یا مزاجش رفته روی دهه هفتاد! آیا عنقه یا بیخیال، آیا خوشگله یا مثل مردازما. صدای ماشین میاد، یدونه تاکسیه، روی سقفش علامت C.B TAXI داره، اوه! این بار دو تا! دوتا عروسک! بهتون گفتم شاید مزاجش عوض شده! یکیشون که بهش میخوره همون دهه شصتی باشه ولی اون یکی خیلی کوچیکه فکر نکنم بیست سالشم بشه! خیلی بچه اس! چقدر خوشگله! یه مانتوی جلوباز صورتی پوشیده با یک شلوار جین چسبون، یدونه کیف قهواه ای کوچک هم دستشه. شالش کلا افتاده و موهای قهوه ای روشنش معلومه. زیاد بزک نکرده، فکر کنم خودش هم میدونه که این چهره نیازی به بزک نداره! واقعا حیف تو نیست، فکر کنم اون خرفتو ندیده! اگه ببینه یعنی حاضره خودشو در اختیارش بذاره، برگرد دیوونه خواهش میکنم برگرد حیف تو نیست. حیف این بدن نیست که دست اون کثافت نوازشش کنه، حیف این لب های گوشتی نیست که اون لجن .... وای خدا زنگ را زدند. نه نمیخوام صدای اون عوضیو بشنوم، گوشمو میگیرم و سرمو میبرم پایین پنجره و نگاهمو از کوچه میدزدم.
حالا که دارم داخل کوچه را نگاه میکنم فقط همون تاکسی را میبینم که منتظره تا مسافرهاش برگردند، فکر کنم دوریالی راننده هم افتاده که این دوتا برای چی اومدند. شاید هم خنگ تر از این حرفها باشه و مثل خیلی های دیگه چشمهاشو کور کرده باشه! پنجره آشپزخونه بسته است و پرده ها هم کشیده. الآن یک ساعت و چهل دقیقه ای میشه که رفتند داخل، فکر کنم خرفت دلش نمیاد از اون دختر دل بکنه، ول کن ماجرا نیست. منم بودم .... نه نه نمیخوام جای اون حیوان باشم. اومدند! چهرشون با قبل هیچ فرقی نمیکنه همون حالت قبل را دارند. سوار تاکسی شدند. از کنار پنجره میام روی تخت میشینم. یکی از دوستهام میگفت اونها خودشون دوست دارند تو چرا حرص میخوری! منم بهش گفتم اگه تو هم دختر بودی دوست داشتی؟ گفت نه. گفتم کسی دوست نداره بازیچه یک حیوان باشه.
ImprintPublication Date: 06-07-2017
All Rights Reserved
Dedication:
پنجره رو به گناه برگرفته از احساسات غریبانه و آرزوهای دست نیافتنی نسلی است که چوب نسل گذشته خود را خورد. نسلی که همه به آنها به دید نسل سوخته نگریستند، نسلی که نه اجازه شکوفایی یافت و نه فرصتی برای ارائه توانایی های خویش. نسلی که دید و آه کشید، خواست و نگذاشتند، آرزو کرد و آرزویش بر باد رفت. نسلی که دلخوشی اش حرف زدن با خود است! من در گذشته، من از گذشته تخیلی است برگرفته از واقعیت هایی دردناک از روزگار ما و روزگار گذشتگان ما، تخیلی که در قالب خود فریاد حقیقتی است تلخ! بازی خیال شاید تراوش ذهن متشنج من است، ذهنی که حتی ثانیه ای آرامش ندارد. وقتی خواب است خوابش آشفته و وقتی بیدار است چشمانش خفته! امید اسماعیلی ketab - sherkat ketab - ketab.com - ketab corp - entesharat mehrandish - شرکت کتاب خوانندگان گرامی چنانچه در دریافت و خواندن کتاب، مجلات و یلوپیج شرکت کتاب با مشکلی برخورد کردید خوشحال می شویم که ما را آگاه سازید ئسخه دیجیتالی این کتاب با مجوز ناشر اصلی و یا نویسنده و یا هر دو و یا بازماندگان تهیه و در دسترس قرار گرفته است. با تشکر مدیریت شرکت کتاب Ketab.com Email:
Comments (0)